گفته شده است که سنایی نخستین شاعر ایرانی است که برای بیان مفاهیم روحانی از اصطلاحات نفسانی بهره گرفت. بدین ترتیب بعضی از حالات و مقامات که غیر قابل توصیف مینمودند،قابل درک و انتقال شدند.تا زمان حافظ یکی دو سده طول کشید که این واژهها مسیر کمال خود را بپیمایند و ادبیات عرفانی به اوج خود برسد.مهدیه الهی قمشهای که خود میراث دار پدری عارف،ادیب و فقیه است در این نوشتار کوشیده است ما را به درک معانی پنهان واژههای عرفانی یاری رساند.
اکثر اوقات واژههایی که در ادبیات عرفانی ما مورد استفاده قرار میگیرند نیاز به شرح و تفسیر دارند،مانند:می،مطرب،ساقی،خرابات، رند،نظر باز و نظایر آن که حافظ چنین فرموده است:
عاشق و رند و نظر بازم و میگویم فاش تا بدانی که به چندین هنر آراستهام
و شاعر دیگری میگوید:
خراب و رند و نظر باز و لا ابالی و مستم به شکر جمع فضایل دهید باده به دستم
در این فراز بچند مورد آن اشارهای کوتاه میشود در مورد کلمه خراب که در شعر شاعران ما بسیار از آن استفاده شده است:
صلاح کار کجا و من خراب کجا ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
حافظ
مقام اصلی ما گوشهی خرابات است خداش خیر دهد هر که این عمارت کرد
حافظ
در خرابات مغان نور خدا میبینم وین عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
حافظ
مولانا هم به این واژه اشاره میکند و میفرماید:
به مثل چو آفتابم به خرابهها بتابم بگریزم از عمارت سخن خراب گویم
شیخ محمود شبستری که یکی از بهترین شارحان واژههای عرفانی است زمانی که از او سؤال میکنند:
شراب و شمع و شاهد را چه معنی است خراباتی شدن آخر چه دعوی است
چه جوید از سر زلف و خط و خال کسی کاو در مقامات است و احوال
در جواب میفرماید:
شراب و شمع و شاهد عین معنی است که در هر جلوهای او را تجلی است
و بعد در تفسیر واژه خراب میفرماید:
خراباتی شدن از خود رهایی است خودی کفر است ور خود پارسایی است
نشانی دادهاند اهل خرابات که التوحید اسقاط الا اضافات
پس مقصود از کلمه خراب،خراب کردن دیوارها و حجابهای خود بینی و خود خواهی است.نظامی گنجوی عشق را درمان خود بینی میداند و در خسرو و شیرین میفرماید:
مشو چون خر بخورد و خواب خرسند و گر خود گربه باشد دل در او بند
اگر این عشق هیچ افسون نداند نه از سودای خویشت وا رهاند
و مولانا در مثنوی معنوی،در داستانی اشاره به این معنی میکند که تا آدمی دیوار خود پرستی و انیت خویش را خراب نکند،به سرچشمه آب حیات نمیرسد و از آن آب زلال معرفت بهرهای نمیبرد.
بر لب جو بود دیواری بلند بر سر دیوار تشنهی دردمند
مانعش از آب آن دیوار بود بر سر جو همچو خشگی زار بود
ناگهان انداخت او خشتی در آب بانگ آب آمد به گوشش چون رباب
از سماع بانگ آب آن ممتحن گشت خشت انداز و آنجا خشت کن
و بعد در پایان میگوید:
تا تو را دیوار عالی گردنست مانع از این سر فرود آوردنست
سجده نتوان کرد بر آب حیات تا نیابی زین تن خاکی نجات
و پائولو کوئیلو خرابات را به صحرا تعبیر میکند و میگوید:
شاید صحرا میتوانست عشق بدون تصاحب را برای او تفسیر کند.
عرصه صحرا پهنه فضای عشق است که در آن دیوارهای خودخواهی و خودبینی فرو ریخته و آفتاب حقیقت،بی هیچ مانعی بر آن میتابد و در سخن شاعران ما از آن به خرابات تعبیر شده و شاید واژه بیرنگی،نمونه دیگری از صحرا و خرابات باشد.
یکی دیگر از این واژهها در شعر عرفانی ما کلمه رندان است که در معنی مجاز آن،به معنی انسان منافع طلب و سودجو و بسیار زیرک و داناست که در پی حفظ منافع و مطامع خویش است.ولی در شعر عرفانی معنای ضد آنرا تداعی میکند.رند به انسان بینیازی اطلاق میشود که پشت پا به همه تعلقات عالم هستی زده و مصداق واژه رند در شعر حافظ بخوبی نمودار است:
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
**
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چکار کار ملک است این که تدبیر و تأمل بایدش
**
غلام همت آن رند عافیت سوزم که در گدا صفتی کیمیاگری داند
و به تعبیر الهی قمشهای،شاهان واقعی رندان بینیازند:
ما فرقهی فقرا،شاهان تاجوریم سلطان کشور عشق بیتاج و بیگهریم
رندان بیسر و پا دست آموز خدا فرمانروای قضا فرماندهی قدریم
از حضرت علی(ع)سؤال کردند که رند به چه کسی اطلاق میشود؟فرمودند:
رند کسی است که برای آخرت خویش کار میکند«عمل لما بعده»
از رابعه پرسیدند مشغول چه کاری گفت:نان دنیا میخورم و کار آخرت را انجام میدهم.
دیگر واژه در ادب فارسی،کلمه ساقی است که مصداقهای گوناگون دارد.
گاه از ساقی اشاره به ذات الهی است که شراب الست را در جام وجود آدمی ریخت و آن شراب، خطاب قال الست بربکم بود که آدم در جواب گفت:بلی،«آیا من پروردگار شما نیستم و انسان گفت:چرا و پروردگاری او را به جان و دل پذیرفت»و مولانا در مثنوی معنوی بدان اشاره میکند:
جرعهای چون ریخت ساقی الست بر سر این شوره خاک زیر دست
جوش کرد آن خاک و ما زان جوششیم جرعهای دیگر که بس بیکوششیم
و گاه مقصود از ساقی اولیاء الهی و پیران صاحبدلند که نفس آنان جان و دل را زنده میکند و مصاحبت آنان،موجب تزکیه نفس و صیقلی یافتن آیینه وجود میشود که مولانا،نقش این پارسایان را به نسیم بهار تشبیه میکند:
گر تو خواهی همنشینی با خدا همنشین شو در حضور اولیا
تا دم ایشان تو را زنده کند چون بهارت خوب و فرخنده کند
و شیخ بهایی با خطاب به ساقی میفرماید:
ای ساقی باده روحانی زارم ز علایق جسمانی
یک لمعه ز عالم نورم بخش یک جرعه ز جام طهوزم بخش
تا سر فکنم به صد آسانی این کهنه لباس هیولانی
ساقی واژهای است که در سراسر ادبیات ما به چشم میخورد و کمتر شاعری است که«ساقی» الهام بخش شعر او نباشد.در دیوان خواجه شیراز بیش از هر شاعری به این کلمه برمیخوریم:
ساقیا برخیز و در ده جام را خاک بر سر کن غم ایام را
حافظ
**
ساقیا آمدن عید مبارک بادت این مواعید که دادی نرود از یادت
حافظ
ساقیا فصل بهار است بیاور جامی نیست در دور فلک خوشتر از این ایامی
بهار میرسد از ره کجایی ای ساقی پیاله پر کن و در ده صلایی ای ساقی
گاه ساقی برای شاعر محرم رازی است درد آشنا که با او به همدلی مینشیند:
ساقی بهار آمد تو گویی رستخیز است این شاخههای تو ز بعد بر گریز است
چون گل به شادی کوش ایام جوانی گیتی جوان یا پیر با ما در ستیز است
این چرخ بر مخلوق خاکی بس دلیر است دریاب امروزم که فردا سخت دیر است
و گاه به معنای مجازی آن هم استفاده میشود، کسی که در میخانه شراب میآورد و هاتف اصفهانی در ترجیع بند بینظیر خویش در ادب عرفانی به ساقی اشاره میکند:
ساقی آتش پرست و آتش دست ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش سوخت هم کفر از آن و هم ایمان
هر چند در اینجا میخانه،میخانه عشق است و شراب شراب معرفت الهی.
از دیگر واژههای عرفانی ما،کلمه مطرب است که خواجه شیراز فرمود:
حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
حافظ
این کلمه در اصطلاح عامه به نوازندهای گفته میشود که ما را به شادی و طرب میرساند،ولی در ادبیات عرفانی،مطرب کسی است که از دوست سخن میگوید و ما را بیطی طریق،به عالم جاودانگی و ضیافت آن معشوق یگانه،رهنمون میشود:
دیدی که نوای مطرب امشب ما را به ضیافت خدا برد
بی طی طریق عاشقان را در محضر یار آشنا برد
و گاه مطرب از پشت پرده عالم سخن میگوید و اسرار هستی را آشکار میکند:
مطرب مهتاب رو آنچه شنیدی بگو ما همگی محرمیم آنچه که دیدی بگو
ای شه و سلطان ما،ای طربستان ما در حرم جان ما در چه رسیدی بگو
مولانا
و گاه مطرب یاد آور عهدیست که ما در روز الست با پروردگار خویش بستهایم،و حافظ آن پیر پیمانه کش عشق ما را از شکستن آن بر حذر میدارد؟
پیر پیمانه کش ما که روانش خوش باد گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکسنان
و دیگر«مطرب»آن واصلی است که نوای عشق را در گوش جان زمزمه میکند:
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد نقش هر پرده که زد راه به جایی دارد
هر پرده و زخمه او یادآور خاطرات خوشی است-از روزگاری که ما فارغ از این صورتها و رنگها در عالم وحدت و یگانگی با دوست بسر میبریم و مولوی آن عارف و اصل از آن روزگار چنین حکایت میکند:
ای خوش آن دوران که پیش از روز و شب فارغ از اندوه و خالی از تعب
متحد بودیم با شاه وجود نقش غیریت بکلی محو بود
متحد بودیم و یک گوهر همه بی سرو و بیپا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب بی گره بودیم و صافی همچو آب
چون بصورت آمد آن نور سره شد عدد چون سایههای کنگره
مطرب از زبان مشترک آدمی که زبان موسیقی و ساز اوست،بی نیاز از حرف و گفت و صوت، ارتباط بین عاشق و معشوق را برقرار میکند.از مولانا بشنویم که فرمود:
ای خدا جان را عطا کن آن مقام که در او بیحرف میروید کلام
*
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم تا که بیاین هرسه با تو دم زنم
گاه نغمه او تداعی آواز خوشی است که در بهشت شنیدهایم،هر چند که بجهت آمیخته شدن با آب و گل،آن لطافت عالم جان را کم رنگ کرده است:
ما همه اولاد آدم بودهایم در بهشت این نغمهها بشنودهایم
گر چه بر ما ریخت آب و گل شکی یادمان آید از آنها اندکی
و دیگر اینکه«مطرب»ما را از وسوسه شک و یقین رهانیده و به عالم مشاهده میبرد:
بزد در پرده وانگه پرده برداشت که آتش بر سرشک و یقین زد
نظر باز:
در شعر عرفانی به صاحبدلانی نظر باز میگویند که از عالم گفتار به مشاهده و دیدار رسیدهاند که به فرموده مولانا،بسیار اختلاف هست بین دیدن و شنیدن:
کرد مردی از سخندانی سؤال حق و باطل چیست ای نیکو مقال
گوش را بگرفت و گفت این باطل است چشم حق است و یقینش حاصل است
و دیگر آن عارفانی که بمقام بینایی رسیدهاند، هر چند که همه ما صاحب بینایی هستیم،ولی از دیده مولانا،آنان که دیدشان ورای آب و گل و سود و سودای دنیوی نمیبیند،در حقیقت فاقد بیناییاند و شامل این تمثیل:
گاو در بغداد آید ناگهان بگذرد از این سر آن تا به آن
از میان میوههای خوشمزه او نبیند جز که قشر خربزه
و بعد مولانا برای روشن شدن اذهان ادامه میدهد:
ای بسا بیدار چشم خفته دل خود چه بیند دید اهل آب و گل
خفتهای بیدار باید پیش ما تا به بیداری ببیند خوابها
و به سوداگران عالم خاک که صفای دل را از دست دادهاند،با تأسف میفرماید:
جان همه روز از لگدکوب خیال برامید سود و وز خوف زوال
نی صفا میماندش نی لطف وفر نی به راه آسمان راه سفر
و به آنان توصیه میکند که سیم و زر خویش را صرف سرمه بینایی کنید تا با چشم دل بیاعتباری دنیای دنی را مشاهده کرده و از آن بپرهیزند:
همره جانت نگردد مال و زر زر بده سرمه ستان بهر نظر
تا ببینی این جهان چاهی است تنگ یوسفانه آن رسن آدمی به چنگ
و از نظر خواجه شیراز«نظر باز»به صاحبدلانی گفته میشود که به مقام بینیازی راه یافتهاند:
نظر آنانکه کردند بر این مشتی خاک الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند
به آن وارستگانی که با نظر بصیرت به جهان هستی مینگرند و بعد اندیشه آنان از زمان و مکان فراتر میبیند:
اگر بخواهیم به همه واژهها اشاره کنیم سخن به درازا میکشد:
شرح آن گر من بگویم بر دوام صد قیامت بگذرد و آن ناتمام